html>
هِی زنگ می خورد تلفنی که
آن قدر گولم زده بود ...
چطور می توانستم باز به زنگَ ش اعتماد کنم
وقتی سال ها...
محل َش ندادم تا خفه شود
این لیوان ِ لعنتی چرا تمیز نمی شد؟
هِی زنگ می خورد و
در سرم یکی مدام می گفت:
شاید "او" باشد شاید "او" باشد ...
لعنت به "او"
...
اصلاً باشد!
...یعنی بود؟...
سرم را گرفتم زیر ِ شیر ِ آب
تا فکرهای ِ احمقانه را شسته باشم...
"او" محال است زنگ بزند...محـــــــــــــــــال
((دیگه تلفن نزن...من هم نمیزنم...تمومه تموم!))
مگر "او" این را نگفته بود؟
گفته بود
لیوان ِ لعنتی تمیز نمی شد...
.
.
هوا دیگر تاریک شده بود
زنگ َش تمام نمیشد اما!
فکر و خیالات ِ آن روزها
می دَوید پشت ِ پیشانی اَم
لعنت به "او"
قرمزی ِ داغی روی ِ پوستم رفت
لیوان میان ِ دستانم خرد شد آخر ...